برای پدر
- Dariush Salehi
- May 26, 2021
- 1 min read

مغرب که زاگرس
پیکر گلرنگ خورشید را
در هفت توی قاش مستان می پوشاند
و جازموریان
در کرانه ی هامون
به نفس های کمتوان یک فلامینگوی مهاجر
جرعه ای آب می بخشد
نیمروز که هوبره ی طناز
از تیغ لوت و کویر
بر سایه ی ناچیز یک گز پناه می برد
و پگاه گرگ و میش
که دیده ی بیمناک یک مرال
رمیده از سنان خونریز
در مامن یک راش تنومند
به خود می لرزد
من کودکی آسوده ام
در ظهیر آشیانه
نفس هایم لبالب آرامش
که دماوند یاور
سرو ابرکوه بر سر
و همدم تنهایی ام
صدای گرم پدر است
بهار ۱۴۰۰
آنکارا
Comments