top of page

یک شب گرم تابستان


آن روزها خانه ها کوچک بود، زندگی ها کوچک بود، طالع بچه ها مثل کف دست آنها کوچک بود. فاصله ی بین آدم ها آنقدر کوچک بود که هر جا چشم می انداختی نگاهت به نگاهی گره می خورد. نگاه هایی که دزدیده می شد و جایش را به لبخندهایی می داد که بر لب می نشست. همه ی دارایی مردم آن روزها همان یک دست لباسی بود که به تن داشتند و همان یک وجب جایی که در آن زندگی می کردند. به همین راضی بودند چون جایشان اگر بیشتر بود هم چیزی نداشتند که در آن بگذارند، مگر دلهای بزرگشان که در سینه جا نمی گرفت و از لبخندهای معصومانه شان سرریز می شد.

شب های گرم تابستان آن سال را حتی بهارخواب و کاسه ی آب یخی که یک آسمان پر ستاره و یک ماه نقره ای در آن جا گرفته بود هم نمی توانست خنک کند. پایین خط راه آهن، پشت کارخانه ی شیر پاستوریزه ی تهران یک محله ی کوچک بود. شب ها جلوی در هر خانه اش چراغی روشن می شد و خالی چشم بچه هایی که به زیر آسمان شب می خوابیدند و ستاره می شمردند را پر می کرد. اهالی آن محله ی کوچک پایتخت، اغلب مهاجر بودند و با خانواده هایشان از شهرهای دیگر به آنجا کوچیده بودند. همه ی خانه ها شبیه به هم بودند. یک حیاط، یک باغچه و یک حوض کوچک و اتاق هایی که در اطراف حیاط چیده شده بود. البته هیچ کدام از آن اتاق ها خالی نبودند و اغلب در هر اتاق یک خانواده زندگی می کرد. مثلا در یکی از این خانه ها صاحب خانه و خانواده اش یک اتاق را برای خود برداشته و هر یک از باقی اتاق ها را به یک خانواده ی دیگر اجاره داده بودند. شاید برای شما که امروز همه برای خود اتاق و حتی خانه ی مستقلی دارید باورش سخت باشد، ولی خانواده ی هفت نفره ی علی همه در یکی از این اتاق های اجاره ای زندگی می کردند.

علی از همین یکی دو سال پیش که پا به بلوغ گذاشت ناگهان خیلی قد کشید و بچه های محله به او و برادرهایش که همه قدبلند بودند به مسخره لقب دیلاق داده بودند. چهار برادر، به همراه پدر و مادر و یک خواهر ریزه میزه، همه در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که به تنهایی خودش یک خانه بود با آشپزخانه، سالن پذیرایی، اتاق خواب و تنها توالت در بیرون و در حیاط بود.

شب شده بود، یک شب دوشنبه ی گرم تابستان که مثل همه ی دوشنبه ها تلویزیون ملی داشت سریال خانه به دوش را پخش می کرد. شب های تابستان، گرما آنقدر طاقت فرسا می شد که هیچ کس دلش نمی خواست در اتاق هایی که نه کولری داشت و نه پنکه ای بخوابد. پس دور تا دور حیاط را رخت خواب های رنگارنگ چیده بودند. آن شب رخت خواب ها خالی بود، همه ی اهل منزل در اتاق صاحب خانه که فقط آنها تلویزیون داشتند جمع شده بودند تا سریال تماشا کنند. همه بجز علی و برادرهایش. مادر علی یک زن سخت گیر و مذهبی بود و می گفت چون آقای ملکی صاحب خانه شان دختر جوان در خانه دارد خوب نیست که پسرهایش به آنجا بروند.

خانه آنقدر سکنه داشت که شب ها در حیاط جا برای همه نمی ماند و مادر علی رخت خواب پسرهایش را در کوچه و در کنار دیوار می انداخت. البته رضا، پسر کوچک صاحب خانه که بجز شب های دوشنبه همیشه ادعا می کرد دیگر بزرگ شده هم شب را در کوچه می خوابید. علی آن شب منتظر بود تا هر چه زودتر صبح بشود رضا برایشان تعریف کند این هفته چه اتفاقاتی برای مراد برقی افتاده است.

شب در آرامش پر زمزمه ای فرو رفت. آسمان صاف بود و جیرجیرک ها، دمکش های هر شب آوازشان را زمزمه می کردند. علی در رخت خواب خود دراز کشیده بود و چشم دوخته بود به آسمان پر ستاره. مثل همه ی عاشق ها او هم دلش آزرده از فراق یار بود و سرمست از آرزوی وصال. ناگهان در آسمان ستاره ای سر خورد و لغزید. علی به سرعت چشم هایش را بست و آرزو کرد هما برای همیشه مال او باشد. راستش علی نمی دانست این آتش خانمان سوز اولین بار از شعله ی ابریشم موهای هما به خرمن دلش افتاد، یا لهیب های مادرش که مدام میزد و می گفت "نباید به هما نزدیک بشوی" به یاد دلش انداخت که وقتی هما را می بیند خونش به جوش بیاید.

ناگهان اما سکوت شب را صدای فریادی در هم شکست: "دزد! دزد!"

صدا از چند خانه آن طرف تر می آمد. این اولین دوشنبه ای نبود که دزد فرصت را غنیمت شمرده و به خانه ی آنهایی که برای تماشای تلویزیون به جای دیگری رفته بودند می زد. خانه ی احمد آقا سر کوچه و بهر خیابان بود. او تازه از سر کار برگشته و متوجه شده بود دزد در خانه شان است. پنجره ی اتاق باز و همه ی خانه شان به هم ریخته بوده. دزدها که دو نفر بودند، یخچال را کشیده و تا جلوی در آورده بودند. اما ناگهان صدای کلید را شنیده و از پنجره فرار کرده بودند.

علی خیلی ترسیده بود و جرات نمی کرد از جایش تکان بخورد ولی برادرهایش و همه ی اهالی خانه در یک چشم به هم زدن جلوی خانه ی احمد آقا جمع شده بودند. ناگهان صدایی از پشت سر علی آمد. صدایی به لطافت نسیم، به شیرینی نبات. این صدای هما بود که می گفت: "علی چی شده؟ دزد اومده؟"

علی که دلش انگار می خواست از سینه بیرون بزند، خجالت زده و با سر تایید کرد.

هما بلند بلند خندید و گفت: "چرا حرف نمیزنی؟ مگر زبانت را موش خورده؟"

علی که حالا از هیجان صدایش هم به لکنت افتاده بود گفت: "آخه ماما مامانم گفته با شما حرف نزنم."

هما که از لکنت شیرین علی خنده اش گرفته بود با لحن خوشحالی گفت: "خوب مامان من هم گفته با تو حرف نزنم. ولی من توجهی نمی کنم. هر بار هم که مامانم حواسش نیست و میخوام باهات حرف بزنم تو از من فرار می کنی."

علی خشکش زده بود. نمی دانست در رویا است یا بیداری. هما آنجا بود. یک پری چهره ی زیبارو که در مقابلش ایستاده بود. به قول مامان بزرگ علی: "انگار خدا وقتی که می خواسته این دختر را بیافریند حسابی حوصله اش سر جایش بوده." چشم هایی به سیاهی سرمه، ابروهای کشیده چون کمان، کمند گیسو که بر روی کمرش ریخته بود و لبهایی که انگار همین الان یک ستاره از آسمان افتاده و بر روی آنها می درخشد.

و علی در آن شب گرم مرداد شانزده سالگی هیچ چاره ی دیگری نداشت جز این که عاشق شود.


تابستان 1398

 
 
 

Comentarios


Subscribe Form

Thanks for submitting!

  • Facebook
  • Instagram
  • Twitter
  • LinkedIn

©2021 by Dariush Salehi. Proudly created with Wix.com

bottom of page